با تو در ثانیه ها

با تو در ثانیه ها
 
کاش دلها در چهره ها بود
Design by : NazTarin


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 88
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 381
بازدید کل : 145560
تعداد مطالب : 328
تعداد نظرات : 87
تعداد آنلاین : 1

سالهاست به دردی ، سر در گریبان دارم .

هیچ مرحمی را بر آن مداوا نیست .

دردی که شاید خدایان زر و زیور و یا بردگان کهنه پرستی بر من روا داشتند !

شاید هم به تحفه بر من ارزانی داشتند .

خود نیز نمی دانم ، ولی هر چه هست ...

این درد تنها مونس جان و تنم و محرم خلوت راز و نیازم گشته

و روز های زندگی دهشتبارم با آن طلوع و غروبی غمگین را رقم می زند .

طلوع نه ، ... دروغ بود ، ...

دردمندی چون من را سر و سری با طلوع نیست .

چرا که طلوع را تنها عاشقان خود باخته ای زر و زیور زندگی ،

برای شروع صبحی پر گناه در بازار فردای خویش می خواهند

و اوج ستمبارگی خویش را در آن می جویند !

غروب را ... دوست دارم

زیرا دردمندی ام ، در غروب طلوع یافته ، و پیکر زخم خورده ام ، همیشه زهرجراحت های خویش را

از رودهای سرچشمه دل خونین او نوشیده . ... ! غروب زیباست... !

غروبی که تار و پودش بر بافته از دلواپسی های عاشقانه ی ممتد است !

و اضطرابی مفرط در شبانگاهانش را بدنبال دارد .

از آنجا که همیشه روح و جسم بخت برگشته من بر خلاف قوانین زندگی ،

" زنده گی " را پیشه کرده ،

لاجرم با حلول زیبای غروب آرامش به روح و تنم باز میگردد

و صدای آمدن گامهایش مژده ی خلوتی دیگر را در چهار دیواری اتاق نمورم فریاد می زند .

من ... درد ... و ... غروب ... گویی الفتی دیرینه با هم داریم !

از آنجا که آدمیان خسته از گناهان روز در رویای خواب شبانه ی بیدادگری خویش ،

همچون گرگان مغرور از شکار زوزه میکشند

و صدای گام  رهگذران شبانه در کوچه های تنگ و تاریک خواب ایشان گناهی بس نابخشودنی ست !

پس  ، با وحشتی سر از پا نشناخته ،آهسته و پاورچین از دریچه غروب به آغوش شب پناه میبرم

تا شاید مغروراز مصون ماندن از هجوم گرگان و شغالان روز

به رویای درونی خویش دست یابم .

اما افسوس ... هر چه از امتداد شبانگاهان میگذرد

همراه و هم آغوش با سیاهی شب ، درنگون بختی خود ، بیشتر غوطه می خورم !

و سیاهی شب با تیره گی زندگیم بیشتر در هم می آمیزد .

آنجاست که حسرتی کهنه به سراغم می آید .

با او هم نشین می شوم .

و در دل کینه ایی عمیق به بار می نشیند .

حسرت می خورم به ستارگان ،

به ستارگان زیبایی که شب در دل خود پنهان داشت !

و من در زندگی سیاه و ظلمانی خود هرگز ستاره ایی ندیدم ....!!

ناتوان و دردمند از نداشتن ستاره ، به افکار گیج و در هم پناه می برم

و در اوج نا باوری ...

وجود چهره های به رقص در آمده پیدا و پنهان ، بردگان زندگی را ، در برابر دیدگانم می بینم

که دائم در پرتو نور ماه خود نمایی می کنند.

چهره ها می رقصند و با نمایشی دلقک گونه سکوت دل خواسته ام را شکسته و خرد می کنند .

از پای کوبی چهره ها در برابر دیدگانم ،

 به اعماق زیبایی محض و پستی و نحوست برخی آدمیان پی می برم .

چهره ها در برابر دیدگانم می رقصند ...

و من در سکوت سرد و درد آلود ، با چشمان درونم آنها را رج می زنم .

چهره ای می بینم... که همچون غریق در دریای آیینه ها ،

به هزار چهره در می آید تا شاید به دروغ یک چهره بودنش را نشان دهد !

و در آن سو ... در کویر تنهایی چهره ای را دیدم ، که به جرم هزار چهره نبودن ، مطرود مانده بود .

چهره ای دیدم ... که لبخند بر لب داشت ...

تا شاید عفونت های متعفن درونش را که از زشتی های عالم نشان داشت ، پنهان کند .

چهره ای بد منظر و زشت رو را دیدم ...

که چون نقاب زشتی از رویش برکشیدم ، آسمان زیبایی و خوبی را در درونش متبلور دیدم. !

چهره ای دیدم ... که هزاران چین و چروک همچون دامن ماه رویان بر جبین داشت ،

ولی در ورای خود خرمنی از پوچی و بی ارزشی به یغمای عمر برده بود !!

و آن طرف تر ... چهره ای صاف و بی مدعا ، که صدها تجربه و پختگی به انبان داشت .

چهره ای دیدم ... که لبانش داد از عدل و انصاف می داد

ولی در درون ، شمشیر برگردن بردگان ، برهنه می کرد .

چهره ای دیدم ... که نقاب اعتماد را بر خیانت و پلیدی خویش امیر و استوار کرده بود !!

و بر چهره ای رسوا در زمانه ، که عشق و ایمان را مظهر و گواه بود ، فخر می فروشید !

چهره ای دیدم ... که آکنده از آیین کهنه و پوسیده ی گذشتگان بود ، ...

و نقاب بردگی و بندگی کورکورانه داشت !

و چهره ای ... معصوم کودکی که در ورای افکار کوچک خویش ،

نقابی از امید و آرزوی به فردا را ... بر دیده داشت . !

چهره ها آمدند ... و هر یک به دلربایی ... در برابر دیدگانم رقصیدند !

اما ، تنها چهره ای که تمام وجودم را در دریای خویش غرق کرد ... و به آسمان تفکر فرو برد ،

چهره ی " انسانیت " بود !! ؟؟

که نقابی از زخم های عریان بشر داشت !

آری ... چهره ها آمدند ... رقصیدند ... و ... رفتند !

و مرا ، با تنهایی و درد خویش ، تنها گذاشتند !

من ماندم ... و ... درد ... و ... سایه ای از "چهره ها "

درد من ... درد ... چهره هاست !!

دردی که تنها مونس جان و تنم ... و محرم خلوت راز و نیازم گشته !

دیگر ... سالها ست ... آن سوی چهره ها را می شناسم ... !! ؟

و رنگارنگی پنهانشان را فریاد زده ، بی رنگ و عریان می کنم

و در قاموس این عریانی ،

حقیقت تلخ درونشان را در آیینه دل هویدا میکنم .

آری ... من سالهاست که درد چهره ها و نقاب دارم. !!

ج - علیخانی

 



نظرات شما عزیزان:

s
ساعت22:01---20 آذر 1391


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی